مادرم..... پنجره را دوست نداشت...

ساخت وبلاگ

مادرم پنجره را دوست نداشت...

با وجودی که بهار

از همین پنجره می آمد و مهمان دل ما می شد،

 

مادرم پنجره را دوست نداشت...

با وجودی که همین پنجره بود

که به ما مژده ی باز آمدن چلچله ها را می داد،

 

مادرم می ترسید...

 

مادرم می ترسید...

که لحاف نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود،

یا که وقتی باران می بارد....گوشه قالی ما تر بشود،

هر زمستان سرما،

روی پیشانی مادر خطی از غم می کاشت،

 

پنجره شیشه نداشت...

شیمیست های92 چمران...
ما را در سایت شیمیست های92 چمران دنبال می کنید

برچسب : شعر زیبا,مادر , فقر,زمستان , باران, پنجره, نویسنده : saeed chamran92chemist بازدید : 786 تاريخ : يکشنبه 28 دی 1393 ساعت: 20:01